داستان ملانصرالدین و بوی کباب
بازدید : 2098
بازدید : 2098
فقیری از کنار دکان کباب فروشی عبور میکرد
بوی خوش کباب فضا را گرفته بود
مرد فقیر که گرسنه و بی پول بود تکه نانی خشک را از پارچه اش در آورد
و گرفت دود کباب تا بو بگیرد و آن را بخورد
او به همین تربیت چن تکه نان خشک که یکی از دیگری سفت تر را خورد
میخواست برود که دکان دار فریاد زد
آهای پولش کو؟
مرد فقیر گفت که برای بوی کباب که پول نمیگیرند
هر چند که او پولی نداشت
دکان دار ، فقیر را گرفته بود و نمیگذاشت برود
از قضا ملا نصرالدین که از آن جا می گذشت ماجرا را دید
ملا از دکان دار خواست که فقیر را رها کند و او پولش را خواهد داد
فقیر از ملانصرالدین تشکر کرد
چند قدمی فقیر دور نشده بود که ملانصرالدین چند سکه را به زمین انداخت و به دکان دار گفت
خوب گوش کن
مزد بوی کباب ، صدای سکه است