داستان عاشقانه

داستان عاشقانه

داستان عاشقانه
بازدید : 1156

با صدای دلبرش در گوشم زمزمه کرد:به خاطر که زنده هستی؟من دوست داشتم فریاد نوا دهم که تپش قلبم بسته به نفس های گرم توست که تا اکنون با هدف به پیش میروم اما گفتم برای هیچ چیز و هیچ کس!

پرسید این دفعه با کمی بغض که پس برای چه زنده هستی؟یا اینکه دلم میخواست خودش داد بزنه و از شدت زیبایی نگاهش بگه که چو تو هستی من زندگی میکنم و اگر نباشی باز هم بسی امید هست

اما گفتم که نمی دانم برای چه!پس این دفعه نوبت من بودم که بگم تو به خاطر جه زنده هستی

صدایش کمی لرزید فهمیدم که در قلبش طوفانی بر پاست و با اشک گفت:به خاطر کسی که به خاطر هیچ چیز زنده است...

پس به یاد داشته باشیم زندگی بدون هدف ارزش ندارد



نویسنده :
تاریخ : پنج شنبه 18 دی 1393 ساعت : 23:58
مطالب مرتبط
    نظرات
    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید
    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:

     کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید