بزرگ بیاندیشید ، از داستان های پند های مرد فرزانه داستان کوتاه
بازدید : 1684
پند های مرد فرزانه
بزرگ بیندیشید!
روزی مردی داخل چاهی سقوط کرد چون به محلی بیگانه قدم گذاشته بود.به شدت تلاش کرد تا خود را از چاه بیرون کشد اما هر چه بیش تر تلاش می کرد خسته تر و عضلات بدنش ضعیف تر می شدند.
با خود گقت:«نمی دانم چگونه باید خود را از اینجا نجات بدهم.شاید بهتر باشد اینجا با زندگی ام وداع کنمبه جای آنکه این همه درد و رنج بکشم و تلاشی بیهوده انجام دهم...»
درست همان موقع صدای فریادی به گوشش خورد،
کمک!کمک!کمک!
صدا از داخل چاه دیگری در آن نزدیکی به گوش می رسید.مرد با خود اندیشید:«خدای من!پس فرد دیگری هم مانند من داخل چاه گیر افتاده است!
گوش هایش را تیز کرد و صدای ریزش شن و ماسه را از چاه نزدیک شنید.فورا تمامی قوای خود را جمع کرد به خود جراتی داد و آارم آرام از دیواره یچاه بالا رفت تا سر انجام نجات پیدا کرد.آری درد و رنجی که تحمل میکنید و به نظرتان هرگز تمامی ندارد عده ای هستند که بیشتر از آن را تحمل می کنند.
همیشه به خود سخنان مثبت بگویید و با خود مهربان و خوش رفتار باشیدوهمیشه به مشکلات خود بخندید.آن ها برای مدتی هستند و شمارا به چالش میکشند.
امروز ممکن است تاریک ترین ساعت زندگی تان باشد اما شادمانی و شعف تان صبح روز بهد از راه خواهد رسید.
همیشه مشوق خود باشید.در آینه به خود بنگرید سر خود را بالا بگیرید و بگویید:«من از عهده ی آن بر میآیم و می توانم از آزمون روزگار سر بلند خارج شویم.»
همیشه با بدترین هراس خود شجاعانه مواجه شوید چون به دست آوردن هر چیز خوبی بهایی دارد.برای رسیدن به منطقه ی آرامشتان باید مدتی نا آرامی و رنج را تحمل کنید!بزرگ بیندیشید!
