داستان آموزنده و پند آموز زیبا از تو میترسیدم

داستان آموزنده و پند آموز زیبا از تو میترسیدم

داستان آموزنده و پند آموز زیبا از تو میترسیدم
بازدید : 2155

داستان آموزنده  و پند آموز زیبا از تو میترسیدم

 

از تو میترسیدم

بر اساس سرگذشت تارا از لندن

نویسنده یاسمن علوی

نشر کننده:مجله راه زندگی  و  اس ام اس خون

ما خانواده ی عجیبی بودیم!

خیلی گوشی گیر و درون گرا.با آداب و رسومی خاص که در واثع کسی را آدم حساب نمی کردیم و این ویژگی را طی سال های زندگی در یک کشور جدید،به هیچ عنوان از دست نداده بودیم.

اقوام من سالها پیش از تولدم به انگلیس مهاجرت کرده بودند.یک مهاجرت دسته جمعی و قبیله ای اما زندگی در یکی لز مدرنترین شهر های دنیا تغییری در شیوه ی زندگی شان ایجاد نکرده بود.به قول دوست،قورمه شبزیشان را به جای وطن در گوشه ی پایتخت بریتانیا درست می کردند.

مادربزرگ و عمه ی بزرگم که هیچ وقت انگلیسی یاد نگرفتند.یعنی نیازی نداشتند.در محله ی ما سوپر بقال و چقال همه فارسی فارسی حرف میزدند.سر کار هم که نمی رفتند.درس هم که نمی خواستند بخوانند.در حد خواندن و پرسیدن و نوشتن و آدرس و پیدا کردن مکاان های مورد نیاز زبانشان را ارتقاء داده بودند و تمام.اما نسلل بعدی که شامل مادرم و زن های جوان تر فامیل می شد،کلاس زبان رفتند چون مجبور بودند بچه هایشان را به مدرسه بفرستند و برای برقرای ارتباط با معلم ها حتما باید میتوانستند صحبت کنند.پدر و عموهایم حرفه ی موروثی خانواده شان را ادامه می دادند و زنها هم در خانه همان سیر گذشته را پیش بردند.ما جزئ اقلیت های قوی بودیم و در ایران هم جز با نزدیکان خود معاشرت نمی کردیم.

در گیری های طایفه ای و قتل هایی که اغلبب میان تیره های همسایه اتفاق نی افتاد،یک نوع بد بینی خیلی عمیق نسبت به غریبه ها به خصوص اطرافیان ایجاد کرده بود.

یادم هست وقتی بچه بودیم یک بار به ایران و به زادگاه پدر و مادرم سفر کردم.تابستون بود و هوای شهر گرم و دم کرده.

تصمیم گرفته شد که به منطقه ای خوش آب و هوا و ییلاقی برویم.اما آن منطقه در مرز استان ما با استان همجوار قرار داشت و همیشه مالکیتش به شکلی مورد اختلاف بود.

بزرگتر ها ححسابی ما را ترساندند که از چادرهایمان دور نشویم و اگر غریبه هایی با لباس هایی که می شناختیم دیدیم به سرعت پیش آن ها برگردیم.چون ممکن بود آن ها مارا بدزدند و ببرند.آن وقت هیچ کس نمی توانست در آن منطقه ی کوهستانی و پر گردنه پیدایمان کند و در یک کلام بزرگتر ها بی خیالمان میشدند و تنهایی بر میگشتند.شما بودید چه حالی می شدید.ما که هراسی به دلمان افتاد.از ده قدمی چادرها فاصله نمی گرفتیم و همین کهخ صدای سم اسبی می آمد،دوان دوان بهترین بازیهایمان را ول میکردیم و به آغوش مادرهایمان پناه میبردیم.باورمان شده بود آن ها یک عده آدم های بی تمدن و وحشی هستند که به راحتی می توانند به هر کاری دست بزنند.

این ذهنیت غلط ادامه داشت تا وقتی یک روز که از مدرسه بر میگشتم،خانمی با لباس و پوشش آن ها در خیابان دیدم و خون در رگهایم منجمد شد.انگار عزرائیل را با چشم هایم دیده باشم!قطعا او نمیتوانست به اصلیت من پی ببرد چون من مثل هر بچه ی دیگری لباس فرم مدرسه را پوشیده بودم ولی خب ترس که منطق سرش نمی شود.طی روز های بعد،فهنیدم که آن ها دو سه خانه آن طرف تر از ما ساکن هستند.

پدرم سعی می کردبه من بقبولاند خطری متوجهم نیست.اما من نمیتوانستم به خودم غلبه کنم.راهم را دور می کردم تا از مقابل منزل آن ها رد نشوم.تا آن روز که موقع برگشتن از مدرسه،چن تا از بچه های قلدر بزرگتر دوره ام کردند و حسابی کتکم زدند.

از بینی ام خون می آمد و نمیتوانستم فرار کنمکه یک نفر نجاتم داد،همان زن همسایه با انگلیسی آمیخته به فارسی زبان محلی خودشان تهدیدشان کرد و تاراند.بعد مرا از زمین بلند کرد و به خیال اینکه خارجیم با همان زبان عجیب آدرس خانه مان را پرسید.البته قبلش خون دماغم را پاک کرده بود.

حاظر بودم ده دست دیگر کتک بخورم اما او مرا نجات ندهد.می دانستم همین که زنگ بزنم،مادرم با زبان محلی مان می پرسید کی هستی و زن به هویت ما پی می برد.آن وقت دیگر واویلاست!تشکر کردم که خودم راه را بلدم.اما اصرار داشت مرا برساند تا مبادا دوباره گیر بیفتم.

فکرش را هم نمی توانید بکنید که چه پیش آمد.ین آشنایی به دوستی عمیق میان ما و آن خانواده انجامید.البته اوایل فامیل من به علامت ها و نشانه های محبت آمیزشان اهمیت نمی دادند و آن ها را نادیده می گرفتند.اما زیبا خانم آن قدر مهربان بود که بالاخره همه کم آوردند و خجالت کشیدند از بی محلی کردن به او.

زیبا خانم تصویر غلطی را که نسل ها میان ما رواج داشت را شکست.نشان دا که در بین هر طایفه ای آدمهای خوب،با معرفت و با خدا پیدا می شوند.و نفرتها و پیشداوریها احمقانه ترین چیز هایی هستند که در دنیا وجود دارند.

آن ها دریچه ای شدند به سوی جهان.کمکمان کردند تا از خودخواهی و خودبینی مفرطی که گریبان گیرمان بود،رها شویم و شادی و عشق را در همه جا،نه فقط در خانه هایمان جست و جو کنیم.من یکی که همیشه خودم را به او مدیون می دانم.

 

 


نویسنده :
تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393 ساعت : 20:24
مطالب مرتبط
    نظرات
    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید
    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:

     کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید