داستان ما هر دو دزدیم(بر اساس واقعیت)
بازدید : 2284
ما هر دو دزدیم
بر اساس سرگذشت آرتین
نویسنده شکیبا فروزش
بعضی آدما و واژه ها ، توی زندگی ما کلیدی و اصلی هستن .درست مثل نقش ائل فیلم هاومی شد از سیاهی لشگر ها،نقش های مکمل یا حاشیه ای صرف نظر کرد؛اما یه فیلم بدون نقش اول هیچه.
از زندگی شما خبر ندارم.اما نقش اصلی عمر من، نه مادر مهربان و دلسوزم بود و نه دختری که قلبمو بعد ها به خودش اختصاص داده بود.حتی برادرم با همه ی لطفی که همیشه در حقم داشته اثر روحی زیاده روی من نذاشته.برای خودم هم عجیبه که مهم ترین فرد دنیام پدرم بوده و هست.تنها بازیگری که حضورش خیلی کم تر از دیگرانه.
من و آرش یه جورایی فرزند طلاقیم.البته والدینمون هیچ وقت قانونا از هم جدا نشدن.فقط یه روز گروم تابستون ما رو دور میز ناهار خوری نشوندن و گفتن که تصمیم گرفتن از هم جدا زندگی کنند و اینجوری به مشکلاتشون پایان بدن.اونا نخواستن به دادگاه برن یا در یه محکمه ی عادلانه ی خونوادگی مسائلشون رو مطرح کنن.مشاور و روانشناس که دیگه هیچی.اونا تصمیم گرفته بودن که با مادرمون بریم به تهران تا نزدیک اقوام اون سکونت کنیم و تحت حمایتشون قرار بگیریمو
من که هشت سالم بود،درست نمیفهمیدم منظورشون چیه.تصورم قد نمیداد به جدایی همیشگی از خونه ای که تمام عمرمون رو توش سپری کرده بودیم،محله ی آشنا،مدرسه و تمام دوستات و تعلقاتمون جدا شیم.
باورم نمی شد ازمون میخوان خیلی ساده جای دیگه ریشه بدیم با اینکه خیلی زیاد از پدرم و خشم کنترل نشده و ووحشیا نه اش میترسیدم،اما یه طورایی مطمئن بودم دلش برامون تنگ میشه و بعد چن روز یا چن هفته می یاد دنبالمون.برای همین حتی گنجینه عکس های فوتبالیمو از مخفی گاهی که توی گاراژ براشون درست کرده بودم بر نداشتم.اما هیچ کس دنبالمون نفرستاد.واقعا حتی حالا که پونزده سال از اون موقع گذشته و من در سفری سحر آمیز به یه مرد جوون تبدیل شدم نمیدونم که آیا بابا واقعا دلتنگمون نشده یا آرامشی که از بازگشت به زندگی مجردی بهش دست داده بود اونقدر زیاد بود که مانع تماسش با ما نشد.اما در هر صورت من تمام اون تابستون تموم نشدنی و وحشتناک رو در انتظار تلفن پدر گذروندم.
عمه هام خیلی هوای ما رو داشتن.با اینکه کار بزرگترامون رو تایید نمیکردن اما از محبت کردن به ما کم نمیگذاشتن.عمع فرشته ام هر هفته از اون ور تهران می کوبید و با اتوبوس و تاکسی میومد دیدنمون.
من و آرش رو می برد پارک و واقعا ما رو خوشحال میکرد.عمه فریده هم یه روز در میون به ما تلفن می زد و هر چی که هوس کردیم برامون می فرستاد.اصلا انگار ذهن ما رو میخووند چون چیزاییی رو هم که نمیگفتیم توی بسته می ذاشت.
بار ها می دیدم که اونا سعی میکنن مادر رو وادار به بازگشت کنن.اما مامان با دلگرمی به خانواده اش و دلشکسته از بی توجهی همسر،نمیخواست برای آشتی پیش قدم بشه.
دوستان این سرگذشت خیلی طولانی هستش برای همون قسمتی از اون رو گفتم تا بدونین طلاق نه تنها به خودتون بلکه به آیندگانتون هم نیز ضرر میزنه پس مواظب باشید با چه کسی ازدواج می خواین کنین و عشق و محبت رو با هوس اشتباه نگیرین و رفتار هاتون رو با همسرانتون درست کنین