شعر قصه ای در شب از فروغ فرخزاد
بازدید : 2553
شعر قصه ای در شب از فروغ فرخزاد
چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد
می خرامد شب میان شهر خواب آلود
خانه ها با روشنائی های رؤیایی
یک به یک درگیرودار بوسه بدرود
ناودان ها ناله ها سر داده در ظلمت
در خروش از ضربه های دلکش باران
می خزد بر سنگفرش کوچه های دور
نور محوی از پی فانوس شبگردان
دست زیبائی دری را می گشاید نرم
می دود در کوچه برق چشم تبداری
کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد
بانگ پای رهروی از پشت دیواری
باد از ره می رسد عریان و عطر آلود
خیس، باران می کشد تن بر تن دهلیز
در سکوت خانه می پیچد نفس هاشان
ناله های شوقشان لرزان و وهم انگیز
چشم ها در ظلمت شب خیره بر راهست
جوی می نالد که «آیا کیست دلدارش؟»
شاخه ها نجوا کنان در گوش یکدیگر
«ای دریغا … در کنارش نیست دلدارش»
کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد
بانگ پای رهروی از پشت دیوار
می خزد در آسمان خاطری غمگین
نرم نرمک ابر دودآلود پنداری
بر که می خندد فسون چشمش ای افسوس؟
وز کدامین لب لبانش بوسه می جوید؟
پنجه اش در حلقه موی که می لغزد؟
با که در خلوت بمستی قصه می گوید؟
تیرگی ها را بدنبال چه می کاوم؟
پس چرا در انتظارش باز بیدارم؟
در دل مردان کدامین مهر جاوید است؟
نه … دگر هرگز نمی آید بدیدارم
پیکری گم می شود در ظلمت دهلیز
باد در را با صدائی خشک می بندد
مرده ای گوئی درون حفره گوری
بر امیدی سست و بی بنیاد می خندد
شعرهای بیشتر فروغ فرخزاد را از لینک روبرو بیابید : اشعار فروغ فرخزاد