داستان کوتاه شعرای بی پول
بازدید : 2381
بازدید : 2381
یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد
و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم...
اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟
برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند
نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت
و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد
اخوان گفت این پول چیه ؟
تو که پول نداشتی
نصرت رحمانی گفت : از دم در پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم
چون بیش از سی تومن لازم نداشتم بگیر این بیست تومن هم بقیه پولت
ضمنا این خودکار هم توی پالتوت بود