داستان کوتاه وعده
بازدید : 2944
بازدید : 2944
پادشاه برای اینکه نفسی تازه کند از قصرش خارج شد .
آن شب هوا خیلی سرد بود .
هنگامی که داشت به قصر باز می گشت سربازی را دید که با لباسی نازکی در سرما نگبانی می دهد .
از سرباز پرسید : سردت نمی شود ؟
سرباز گفت : چرا سردم می شود اما بخاطر اینکه لباس گرم ندارم مجبور به تحملم
پادشاه گفت : الان به قصر می روم و می گورم برایت لباس گرم بیاورند
نگبان خیلی خوشحال شد و متظر ماند ، اما پادشاه وقتی داخل قصر شد یادش رفت چه وعده ای به سرباز داده است
صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالى قصر پیدا کردند
در حالى که در کنارش روی برف ها نوشته بود اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم
اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد